رمان چشمهایش داستان یک زن است.زنی که خود در گفتگویی طولانی به محاکمه خود بر می خیزد و طوفان زندگیش که خود و بسیاری را برباد داده به تصویر می کشد.زنی که فرشته و شیطان را یکجا با هم در وجودش دارد ولی قادر به کنترل خود نیست.او چون برگی در تندباد زندگی به هر سوی می رود و خطی بر دلی می اندازد.اما همین دوگانگی و نوسان روحی درد و عیب بزرگ اوست.او عشق را به ابزاری برای انتقام از دنیا به خاطر این ناتوانی می کند و دلهای زیادی را درهم می شکند.او از خود می گریزد و به توهم پناه می برد تا دردش را پنهان سازد.
او همه را متهم می کند اما خود متهم ردیف اول است.