پیشنهاد کتاب(جاناتان مرغ دریایی)

   

سحر بهتون می گه بخونیدش حتما لذت می برین...

 

ریچارد باخ جاناتان را در سال ۱۹۷۰ نوشت، داستان مرغ دریایی ای که نمی خواهد مثل بقیه مرغان دریایی زندگی کند، می خواهد تندتر و بالاتر پرواز کند. اما همنوعانش تغییر را دوست ندارند و او را از جمع خود می رانند. 

 اما به راستی، جاناتان تنها مانده است یا مرغانی که او را راندند؟ 

 سرگذشت این مرغ دریایی بلند پرواز، نزدیک چهل سال است که میلیون ها نفر را محسور خود کرده است. 

جاناتان، مرغ دریایی ، کتابی است سرشار از امید.  

داستان پرواز و رهایی.  

داستان چگونه پریدن و چگونه دل کندن ، 

 داستان رها کردن و شکستن تمام عادات.  

یک داستان نمادین که می شود از آن اوج گرفتن را آموخت.  

اینکه هرگز نباید مایوس شد و دست از تلاش کشید.  

نویسنده ی این کتاب، ریچارد باخ، خلبانی است که تا کنون سه کتاب درباره ی پرواز نوشته است و جاناتان مرغ دریایی یکی از زیباترین این سه کتاب است.

خوب من...

  

توهرروز

خوب ترمی شوی.

ومن...

هرلحظه

عاشق تر...

این همه دوست داشتنی بودنت...

دارد از سرم ،سر می رود...

خوب من ... 

 

کمی آرام تر...

کمی کندتر...

مهربان باش...

بگذاربه پایت برسم...

می خوای عشقمو ببینی؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلتنگتم ولی هیچ غلطی نمی تونم بکنم....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زنده باد بال خدا...

 

  

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛.... 

 

پ.ن:خدایا همیشه کنارم بودی...تا آخرش باش..ممنون 

عکس از وبلاگ لی لی جون...